سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه؛ کودکان کار

با بد خطی و آشفتگی نوشت «بابا آمد». طره‌ی موهایش را زیر روسری گلدارش پنهان کرد و مداد را محکم‌تر از پیش، روی کاغذ کشید. «بابا در باران، با اسب آمد». آقا اسماعیل، ابرو های پر پشتش را در هم کشید؛ عصای بزرگش را بالا آورد و محکم بر سر فرزانه ی بخت برگشته کوبید! فرزانه دست های کوچکش را روی سرش گذاشت و از شدت درد روسری اش را چنگ زد. آقا اسماعیل غرولند کرد:«دختره‌ی چشم سفید...مدرسه نرفتی که‌ از زیر کار در بروی!» خم شد و دفتر را از روی زمین برداشت. نگاهی به دفتر کرد. کهنه بود. انگار تن نحیف کاغذ، پیش از این نیز دستخوش رد مداد شده بود و بار ها با پاک کن رویش را ساییده بودند تا کلمات را از تن دفتر ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پاک کنند. آقا اسماعیل بی توجه به اشکی که در چشمان کم نور دخترک حلقه شده بود، دفتر را زیر پالتوی کهنه‌ و وصله پینه شده اش پنهان کرد و از کنار فرزانه گذشت.« کارت که تموم شد دفتر را به تو میدهم.» بعد با صدای خشداری زیر لب شروع کرد به آواز خواندن. آقا اسماعیل دور می‌شد و صدایش رفته رفته خاموش می شد.فرزانه با پشت دست، بینی اش را پاک کرد. نوشتن اورا از سرمای جدول برحذر کرده بود. بلند شد؛ گره ی رو سری اش را محکم می کرد. گل های سرخ را از کنار پیاده‌رو برداشت. حالا منتظر سبز شدن چراغ بود. صبر کرد، صبر کرد و فکر کرد... بابا نان داد!...بابا همیشه گوشه‌ی خانه می‌نشست و از خماری مواد می‌نالید...بابا آمد، اما نه با اسب...با ماشین گشت،آن هم با وضعی فلاکت بار. بابا هر روز می‌آمد اما با دست خالی... به هر حال بابا می‌آمد و به جای آوردن با خود می برد...اول تلوزیون ، بعد فرش و بعد...بابا همه را دود می کرد و مامان سرفه می کرد و فرزانه اشک می ریخت. دختر هشت ساله را چه به تحمل این چیز ها؟ ماشین های رنگ‌رنگ از جلوی فرزانه می گذشتند و میرفتند. کجا؟ لابد به خانه های گرمشان! اما هیچ یک نمی ایستادند تا شاخه گلی بخرد تا فرزانه نیز به خانه برود. چراغ سبز شد و ماشین ها پشت خط عابر ترمز گرفتند. یکباره خیابان پر شد از امثال فرزانه یکی فال می فروخت، یکی اسپند دود می کرد...فرزانه گل می فروخت:« خانم یک شاخه گل می خری؟»

نویسنده : ریحانه اعظمی